وقت بیدارباش بود؛ مثل همیشه، ساعت پنج صبح، چکشی را بر باریکهای از آهن که بیرون ساختمان فرماندهی اردوگاه آویزان بود، میکوبیدند. طنین پیاپی زنگ از ورای جام پنجرهها که دو بند انگشت یخ روی آنها را پوشانیده بود، به زحمت شنیده میشد و بیدرنگ فرو میمرد. بیرون هوا سرد بود و نگهبان کوبیدن چکش را زیاد طول نداد.
صدا بند آمد. پشت پنجرهها هوا به سیاهی قیر بود، درست به همان سیاهی نیمهشب که شوخوف از خواب بیدار شده بود تا به آبریزگاه برود. اما حالا سه پرتو زردرنگ از دو چراغ حاشیهء اردوگاه و چراغ دیگری در داخل محوطه بر شیشهء پنجرهها میتابید.
نمیدانست چرا کسی برای باز کردن درِ خوابگاه نمیآید، و سر و صدای گماشتهها شنیده نمیشد که بشکههای پیشاب را روی تیرک میگذاشتند تا آن را بیرون ببرند.
شوخوف هیچوقت بعد از بیدارباش نمیخوابید. درجا از جایش بلند میشد. با این کار، یک ساعت و نیمی تا پیش از حضور و غیاب صبحگاه میتوانست آزاد بگردد، و برای آدمی که اردوگاه را میشناخت
یک روزِ ایوان دِنیسُوویچ
نویسنده: الکساندر سُولژِنیتْسین
مترجم: رضا فرخفال
ناشر: نشر کوچک
نوبت چاپ: اول، پاییز ۸۹
درباره این سایت