هفتم آوریل ۱۹۲۸
از لای نرده و لابلای گلهای پیچاپیچ میتوانستم زدن آنها را ببینم، داشتند به طرف جایی که پرچم قرار داشت میآمدند و من از کنار نرده راه میرفتم. لاستر۱ کنار درخت گل توی علفها را میگشت. آنها پرچم را بیرون آوردند و داشتند میزدند. بعد پرچم را زیر سرجایش گذاشتند و به طرف میز رفتند و او زد و آن یکی زد. بعد دنبالش را گرفتند و من از کنار نرده راه رفتم. لاستر از کنار درخت گل آمد و ما به کنار نرده رفتیم و آنها ایستادند و ما ایستادیم و من از لای نرده نگاه کردم، و لاستر میان علفها را میگشت.
«بگیر، توپجمعکن۲» زد. آنها از چمنزار گذشتند و رفتند. من به نرده چسبیدم و رفتنشان را تماشا کردم.
لاستر گفت: «حالا نیگاش کن. خجالت نمیکشی، سی و سه سالته. بعد از اینکه من اینهمه را تا شهر رفتم که اون کیکو برات بخرم باز
___________________________
درباره این سایت