برگ اول



فصل اول


ما در پنج مایلی پشت جبهه در حال استراحت هستیم. از دیروز به ما راحت‌باش داده‌اند و حالا شکمهامان تا خرخره از گوشت گاو و لوبیا پخته پر است. حسابی سیر و مستیم. هرکس یک یقلاوی پرخوراک هم برای شام شب پس دست گذاشته. تازه اینها همه هیچ به هر کدام از ما دو جیره سوسیس و نان سربازی رسیده است که خودش آدم را حسابی روبه‌راه می‌کند. مدتها بود چنین بساطی به خودمان ندیده بودیم. آشپز موقرمز گروهان پشت سر هم به ما التماس می‌کند که بیشتر بخوریم. او به هرکس که از جلوش رد می‌شود با ملاقه اشاره می‌کند که «بیا جلو» و آن‌وقت مقداری خوراک توی ظرف او خالی می‌کند. با این حال مات و مبهوت مانده که چطور پاتیل را به موقع برای درست کردن قهوه خالی کند. «تادن» و «مولر» هر کدام یک لگن گیر آورده و تا می‌شد خوراک جا کرده‌اند و پس دست گذاشته‌اند. تادن از روی شکم‌پرستی هول می‌زند و مولر از روی احتیاط. اما تادن این همه خوراک را چطور می‌خواهد توی شکمش جا دهد خودش یک‌جور چشم‌بندی است. چونکه او از لاغری دست عنکبوت را از پشت بسته و دنده‌هایش مثل دنده‌های شنکش بیرون زده است.



در غرب خبری نیست
نویسنده: اِریش ماریا رِمارک
مترجم: سیروس تاجبخش
نوبت چاپ: پنجم، ۱۳۸۸


۱

 

با خارجیها هرگز صحبت مکن


غروب یک روز گرم بهاری بود و دو مرد در پاتریارک پاندز۱ دیده می شدند.اولی چهل سالی داشت؛ لباس تابستانی خاکستری­رنگی پوشیده بود، کوتاه قد بود و مو مشکی، پروار بود و کم مو. لبهء  شاپوی نونوارش را به دست داشت و صورت دو تیغه کرده اش را عینکِ دسته شاخی تیره ای، با ابعاد غیرطبیعی، زینت می داد. دیگری مردی بود جوان، چهارشانه، با موهای فرفری قرمز و کلاه چهارخانه ای که تا پشت گردنش پایین آمده بود؛ بلوز پیچازی و شلوار سفید چروکیده و کفشهای کتانی مشکی پوشیده بود.

اولی کسی نبود جز میخائیل الکساندرویچ برلیوز (Mikhail Alexandrovich Berlioz) سردبیر یکی از مجلات وزین ادبی و رئیس کمیتهء مدیریت یکی از مهمترین محافل ادبی مسکو، که اختصاراً ماسولیت (MASSOLIT) نام داشت. جوان همراه او شاعری بود به نام ایوان نیکولاییچ پونیریف (Ivan Nikolayich Poniryov) که بیشتر با نام مستعار بزدومنی شناخته میشد.

وقتی دو نویسنده به سایهء درختان تازه سبز شدهء زیزفون رسیدند، به طرف دکه­ای چوبی پیچیدند که رنگهایی زنده و شاد داشت و بر آن علامتی آویزان بود. روی علامت نوشته بود: «آبجو، آبهای معدنی».



۱) Potriarch Ponds. «پاتریارک» به معنی پدرسالار و «پاندز» به معنی برکه و استخر و مرداب است. در ترجمهء فرانسه از کلماتی استفاده شده که معنای آن دقیقاً همان «مرداب پدرسالار» است._م.



مرشد و مارگریتا

نویسنده: میخائیل بولگاکف

مترجم: عباس میلانی

نوبت چاپ: شانزدهم، ۱۳۹۴

ناشر: نشر نو


بخش نخست

 

۱

مشغول درس بودیم که ناگهان مدیر دبیرستان داخل کلاس شد. در پشت او دانشجوی تازه­ای ملبس به لباس طبقهء متوسط به اتفاق یکی از شاگردان که میز بزرگی حمل می­کرد مشاهده می­شدند. دانشجویانی که چرت می زدند، بیدار شدند و همه از جای برخاستند چنان­چه گفتی به هنگام کار غافل­گیر شده اند.

مدیر به ما اشاره کرد بنشینیم و سپس به دبیر روی آورد و گفت:

_آقای روژه، این شاگرد را به شما می­سپرم، در کلاس پنجم مشغول تحصیل خواهد شد و هرگاه کار و اخلاقش رضایت­بخش باشد، مطابق سن خودش به دستهء بزرگتران خواهد پیوست.

دانشجوی تازه، پشت در، در گوشه ای ایستاده بود به­طوری که به زحمت مشاهده می­شد. وی پسربچه­ای روستایی بود که در حدود پانزده سال داشت و از لحاظ قامت از همهء ما بلندتر بود. فرق سرش را به خط مستقیم مانند یک آوازه خوان دهاتی باز کرده بود، قیافه ای معقول ولی بسیار ناراحت داشت. با آن­که شانه های پهنی نداشت کُتِ کتانیِ سبز رنگش با تکمه­های سیاه، آستینش را اندکی میفشرد. از خلال سرآستین های برگشته اش مچ های سرخش که هویدا بود در حال عادی است مشاهده می شد. شلوار زرد رنگش که بند شلوار بیش از اندازه آن را کشیده بود پاهایش را با جوراب­های آبی­رنگ زیاده از حد نشان می داد. کفش های زمخت مملو از میخی به پا داشت که معلوم بود به طور سرسری واکس خورده است.



مادام بواری

نویسنده: گوستاو فلوبر

مترجم: مشفق همدانی

ناشر: امیرکبیر

نوبت چاپ: چهارم(ویراست جدید)، ۱۳۹۵

فصل اول

تقدیرگرایی عاشقانه

 

 

۱.

ما در زندگی عاشقانه مان بیش از هرچیز به دست تقدیر نیازمندیم. اگر آرزو کنیم یا باور داشته باشیم (برخلاف تمام قوانین عصر روشنگری­مان) که روزی دست تقدیر ما را برابر مرد یا زنی قرار می­دهد که خوابش را می دیده ایم، آیا مرتکب گناه شده ایم؟ آیا مستحق نیستیم، با گونه ای باور خرافی، آرزو کنیم سرانجام به موجودی بربخوریم که مرهم تمام رنج­های ملال آور ما باشد؟ هرچند ممکن است دعاهای ما هرگز مستجاب نشود، یا روابط درک نشدهء مشترک ما پایانی نداشته باشد، اگر آمدیم و عرش کبریایی بر ما دل سوزاند (و دعایمان مستجاب شد)، آیا واقعاً باید بپذیریم که این ملاقات با شاهزاده یا شاهزاده­خانمی که بر ما ارزانی شده فقط برحسب تصادف بوده است؟ آیا نمی­توانیم برای یک بار هم که شده منطق را کنار بگذاریم و این (موهبت الهی) را بخشی اجتناب­ناپذیر از تقدیر عاشقانه­مان بخوانیم؟

 

۲.

نیم روزی در اوایل ماه دسامبر، بدون هیچ تصوری از عشق و ماجراهای آن در



جستارهایی در باب عشق

نویسنده: آلن دو باتن

مترجم: گلی امامی

ناشر: نیلوفر

نوبت چاپ: دهم، تابستان ۱۳۹۷

دست


دختر گفت: «می‌تونم یکی از دست‌هامو واسه امشب در اختیارت بذارم.»
سپس دست راست خود را با دست چپ گرفت؛ آن را از محل اتصال به کتف قطع کرد و روی زانوی من گذاشت.
«متشکرم.»
به دستی که روی زانویم بود، نگاه کردم. گرمای آن، کاملاً احساس می‌شد.
دختر لبخندی زد و گفت:
«انگشتری که به انگشت دست چپ‌مه، به انگشت دست راستم می‌کنم تا یادت بمونه که اون دست مال منه.»
سپس دست چپش را روی سینه‌ام گذاشت و گفت:
«خواهش می‌کنم، کمک کن.»
بیرون آوردن انگشتر از انگشت، برای او که یک دست بیش‌تر نداشت، مشکل بود.
«انگشتر نامزدیه؟»
دختر گفت: «نه، یادگار مادرمه.»



خانه خوبرویان خفته
نویسنده: یاسوناری کاواباتا
مترجم: رضا دادویی
نوبت چاپ: یازدهم، ۱۳۹۷



سلام. وقتتون بخیر. :)

یه سؤال داشتم ازتون. اگر راهنمایی بفرمایید خوشحال میشم.

همون‌طور که توی قسمت «درباره‌ی من» نوشتم، هدفم نوشتن صفحه‌ی اول کتاب‌ها بوده؛ اینکه نویسنده تصمیم گرفته چطور کتابش رو شروع کنه.

حالا دارم فکر می‌کنم مجموعه داستان‌ها چطور؟ مجموعه داستان‌ها شامل قواعد و اهداف اولیه‌ی این وبلاگ نمیشن؛ چرا که گاهی داستان‌های مجموعه‌ها از ناشرها یا مترجم‌های مختلف، به شکل دلخواه انتخاب میشن و با ترتیب متفاوتی ارائه میشن، بنابراین نمی‌دونم این رو چطور حل کنم.

از طرفی یکی دیگه از اهدافم این بود که شاید کسی با خوندن صفحه‌ی اول کتاب، بتونه برای انتخاب و خرید یا خوندنش، اون رو تا حدی ارزیابی کنه. و البته مجموعه‌ داستان‌های خوب کم نیستن و شاید حیف باشه که معرفی نشن.

حال چه کنم؟

اگر به نظر شما هم مناسب نبود و نشد، به روال گذشته ادامه میدم و مجموعه داستان از فهرست انتخابی فاکتور گرفته میشه.

پیشاپیش ممنونم. :)


دختران شیلیایی


تابستان بی‌نظیری بود.پرز پرادو همراه با ارکستر دوازده نفری‌اش به لیما آمده بود تا آن‌ها را در جشن کارناوال در منطقه‌ی میافلورس و همچنین در تنیس لان رهبری کند، و قرار بود مسابقه‌ی ملی مامبو۱ در جایگاه گاوبازی اجرا شود _ اگرچه کاردینال خوان گالبرتو گوارا اسقف شهر شرکت کنندگان را به طرد شدن از جامعه‌ی مذهبی تهدید کرده بود. از این گذشته دوستانم در محله‌ی الگر در میافلورس که در خیابان‌های دیگو فره، خوان فنینگ و کلون زندگی می‌کردند چنان با دارودسته‌ی خیابان سان مارتن مسابقه‌ی فوتبال، دوچرخه سواری، شنا یا زیبایی اندام می‌دادند که گویی در المپیک شرکت کرده‌اند، و البته ما همیشه برنده‌ی بالاترین مدال‌ها بودیم.

تابستان سال ۱۹۵۱ واقعاً خارق‌العاده بود. کلودیکو لاناس برای اولین بار با دختری آشنا شده بود _ آن دختر مو سرخ محله‌ی سمینوئل _ و کلودیکو زشتی پاهای او را فراموش کرده، با غرور و سینه‌ی پر باد در خیابان‌ها قدم می‌زد. تیکو تیراوانت با ایلس به هم زد و با لوریتا دوست شد، ویکتور اوجدا با اینگه به‌هم زد و با ایلس دوست شد و خوان بارتو به اینگه نزدیک شد. این دگرگونی‌های احساسی گروه ما را دچار سرگیجه کرده بود: عشق‌های کوچک زودگذر به سرعت از میان می‌رفتند و در پی پارتی‌های شنبه شب‌ها



 ۱- گونه‌ای رقص که در آمریکای لاتین متداول است_م.


دختری از پرو
نویسنده: ماریو بارگاس یوسا
مترجم: خجسته کیهان
نوبت چاپ: یازدهم، ۱۳۹۵

دختران شیلیایی


تابستان بی‌نظیری بود.پرز پرادو همراه با ارکستر دوازده نفری‌اش به لیما آمده بود تا آن‌ها را در جشن کارناوال در منطقه‌ی میافلورس و همچنین در تنیس لان رهبری کند، و قرار بود مسابقه‌ی ملی مامبو۱ در جایگاه گاوبازی اجرا شود _ اگرچه کاردینال خوان گالبرتو گوارا اسقف شهر شرکت کنندگان را به طرد شدن از جامعه‌ی مذهبی تهدید کرده بود. از این گذشته دوستانم در محله‌ی الگر در میافلورس که در خیابان‌های دیگو فره، خوان فنینگ و کلون زندگی می‌کردند چنان با دارودسته‌ی خیابان سان مارتن مسابقه‌ی فوتبال، دوچرخه سواری، شنا یا زیبایی اندام می‌دادند که گویی در المپیک شرکت کرده‌اند، و البته ما همیشه برنده‌ی بالاترین مدال‌ها بودیم.

تابستان سال ۱۹۵۱ واقعاً خارق‌العاده بود. کلودیکو لاناس برای اولین بار با دختری آشنا شده بود _ آن دختر مو سرخ محله‌ی سمینوئل _ و کلودیکو زشتی پاهای او را فراموش کرده، با غرور و سینه‌ی پر باد در خیابان‌ها قدم می‌زد. تیکو تیراوانت با ایلس به هم زد و با لوریتا دوست شد، ویکتور اوجدا با اینگه به‌هم زد و با ایلس دوست شد و خوان بارتو به اینگه نزدیک شد. این دگرگونی‌های احساسی گروه ما را دچار سرگیجه کرده بود: عشق‌های کوچک زودگذر به سرعت از میان می‌رفتند و در پی پارتی‌های شنبه شب‌ها



 ۱- گونه‌ای رقص که در آمریکای لاتین متداول است_م.


دختری از پرو
نویسنده: ماریو بارگاس یوسا
مترجم: خجسته کیهان
نوبت چاپ: یازدهم، ۱۳۹۵

سپرده به زمین


طاهر آوازش را در حمام تمام کرد و به صدای آب گوش داد. آب را نگاه کرد که از پوست آویزان بازوهای لاغرش با دانه‌های تند پایین می‌رفت. بوی صابون از موهایش می‌ریخت. هوای مه شده‌ای دور سر پیرمرد می‌پیچید. آب طاهر را بغل کرده بود. وقتی که حوله را روی شانه‌هایش انداخت احساس کرد کمی از پیری تنش به آن حوله بلند و سرخ چسبیده است و واریس پاهایش اصلاً درد نمی‌کند. صورتش را هم در حوله فرو برد و آنقدر کنار در حمام ایستاد تا بالاخره سردش شد. خودش را به آینه اتاق رساند و دید که بله، واقعاً پیر شده است.

در آینه، گوشه‌ای از سفره صبحانه، کنار نیمرخ ملیحه بود. سماور با سر و صدا در اتاق و بی‌صدا در آینه می‌جوشید و با همین‌ها، طاهر و تصویرش در آینه، هر دو با هم گرم می‌شدند.

ملیحه گفت: ببین پنجره باز نباشه، می‌چای ها!

جمعه، پشت پنجره بود. با همان شباهت باورنکردنی‌ش به تمام جمعه‌های زمستان. یکی از سیمهای برق زیر سیاهی پرنده‌ها، شکم کرده بود. پردهء اتاق ایستاده بود و بخاری هیزمی با صدای گنجشک می‌سوخت.

طاهر کنار سفره نشست و رادیو را روشن کرد (. با یازده درجه زیر صفر، سردترین نقطه کشور)، استکان چای را برداشت. ملیحه صورتش را به طرف پنجره برگرداند و گفت: «گوش کن، انگار بیرون خبری شده؟»

اتاق آنها، بالکنی رو به تنها خیابان سنگفرش دهکده داشت که صدای




داستان کوتاه «سپرده به زمین»، اولین داستان از مجموعه‌داستان «یوزپلنگانی که با من دویده‌اند»

نویسنده: بیژن نجدی
ناشر: مرکز
نوبت چاپ: بیست و سوم، ۱۳۹۴


آدم‌ها

مارتا      زنی درشت‌اندام، پر شر و شور، پنجاه و دوساله، که ظاهراً کمتر می‌زند. تنومند است، اما گوشتالو نیست.

جورج     شوهرش، چهل و شش ساله، لاغر اندام، مویش رو به خاکستری گذاشته

هانی       دختری ریزنقش و بلوند، بیست و شش ساله، کمابیش زشت

نیک        شوهرش، سی‌ساله، بلوند، خوش‌اندام، خوش‌چهره



صحنه

اتاق نشیمنِ خانه‌ای در محوطهء کالج کوچکی در نیوانگلند.



پردهء اوّل
(تفریح و بازی)


صحنه تاریک است. چیزی به در ورودی می‌خورد. صدای خندهء مارتا شنیده می‌شود. در باز می‌شود، چراغ‌ها روشن می‌شوند. مارتا وارد می‌شود، جورج پشت سرش تو می‌آید.

مارتا: یا عیسی. .
جورج: . هیس .!
مارتا: . یا عیسی مسیح . .
جورج: به خاطر خدا، مارتا، الان ساعت دوئه . .
مارتا: ول کن، جورج!
جورج: خوب، معذرت می‌خوام، ولی آخه . .
مارتا: چقدر خنگی! چقدر تو خنگی!
جورج: دیروقته، می‌فهمی؟ دیروقته!
مارتا (دور و برش را توی اتاق نگاه می‌کند. به تقلید از بِت



نمایشنامه‌ی «چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟»
نویسنده: ادوارد آلبی
مترجم: سیامک گلشیری
نوبت چاپ: پنجم، ۱۳۹۶
ناشر: مروارید


۱


آرزو به زانتیای سفید نگاه کرد که می‌خواست جلو لبنیات‌فروشی پارک کند. زیر لب گفت «شرط می‌بندم گند بزنی، پسر جان.» و آرنج روی لبه‌ی پنجره و دست رو فرمان منتظر ماند.

راننده‌ی ریش‌بزی رفت جلو، آمد عقب، رفت جلو، آمد عقب و از خیر جاپارک گذشت.

آرزو زد دنده عقب، دست گذاشت روی پشتیِ صندلی بغل و به پشتِ سر نگاه کرد. جوان ریش‌بزی داشت نگاه می‌کرد. مردی دم در لبنیاتی کیک و شیرکاکائو می‌خورد و نگاه می‌کرد. جیغ لاستیک‌ها در آمد و رنو پارک شد.

مرد کیک و شیر به دست بلند گفت «بابا، دست فرمون.» و رو به راننده‌ی زانتیا داد زد «یاد بگیر، جوجه.»

پسر جوان شیشه را کشید پایین، گاز داد آمد رد شد و گفت «رنو توی قوطی کبریت هم پارک شده.»

آرزو پیاده شد. یک دستش کیف مستطیل سیاهی بود که دو سگکش




عادت می‌کنیم
نویسنده: زویا پیرزاد
ناشر: مرکز
نوبت چاپ: هجدهم، ۱۳۸۷

در فرودگاه لندن، بر نیمکتی هنوز خوابش نبرده بود که صداهایی شنید، دستی هم به شانه‌اش خورده بود. دو پاسبان بودند، بلند قد، یکی با تاکی واکی و آن یکی که، دست بر شانه‌اش گذاشته بود، پرسید: اینجا چرا خوابیده‌ای؟

_منتظر پرواز به برلنم.

_گذرنامه خواست. دادش. حالا دیگر ایستاده بود، گیج خواب. همان پرسید: تولد؟

سالش را گفت، ۱۳۲۶ که می‌شود ۱۹۴۸. روز و ماه تولد حتی به شمسی یادش نیامد. گفت: ما جشن تولد نداشته‌ایم که یادمان بماند. می‌بایست بگوید نسل ما، یا اصلاً من در فاصلهء دوبار جاکن شدن مادر به دنیا آمده‌ام و مادر یادش نبود که به عید آن سال چند ماه مانده بود که نان باز گران شده بود و پدر دنبال کار می‌گشت. آن یکی داشت به جایی خبر می‌داد که کیست، ایرانیش را شنید: ماه تولدش را حتی نمی‌داند.

پرسید: اینجا مگر خوابیدن قدغن است؟

این یکی، که دفترچه‌ای به دست داشت و یادداشت می‌کرد، گفت: نه، اما معمول نیست.

چشم برهم گذاشت، گفت: خسته‌ام، تا پرواز پنج ساعت وقت دارم.

بالاخره گذرنامه‌اش را دادند. اشاره کردند به راهروی که پنج ساعت بعد می‌بایست از آنجا برای پرواز برود: باید آنجا باشی.




آینه‌های دردار
نویسنده: هوشنگ گلشیری
ناشر: نیلوفر
نوبت چاپ: هفتم، بهار ۱۳۹۷

۱

جادوگری با یک شیر




باران حدود ساعت هفت شب باریدن می‌گیرد. ابتدا مردّد، چند قطره روی شیشه‌ی جلوی اتومبیل، چند نقطه‌ی روشن روی کثیفی شیشه‌ها. آنقدر نیست که بخواهیم برف‌پاکن‌ها را روشن کنیم.

اَن۱ و ایزابل۲ روی صندلی‌های عقب چرت می‌زنند. آدرین۳، همانطور که همیشه روی عکس‌هاست، بین دو خواهرش نشسته. جرقه‌ای در چشم‌هایش این سو و آن سو می‌رود، پرتویی از شادی. خوابِ دخترهای بزرگتر به او اطمینان می‌بخشد. وقتی کسانی که دوستمان دارند تسلیم خواب می‌شوند، هیچ اتفاق بدی نمی‌تواند بیفتد. اگر آن‌ها بخوابند، پس اطمینان حاصل کرده‌اند که ما دچار هیچ حادثه‌ی هولناکی نخواهیم شد. وانگهی، استراحت آن‌ها، نوعی دوری و حواس‌پرتی نیست_مثل شعله‌ای است که از شدت آن کاسته می‌شود ولی هرگز خاموش نمی‌شود. آدرین مستقیماً به جلو، به فاصله‌ی بین



1-Anne
2-Isabelle                                             3-Adrien



ایزابل بروژ
نویسنده: کریستیان بوبَن
مترجم: مهوش قویمی
ناشر: انتشارات آشیان
نوبت چاپ: چهارم، ۱۳۹۰

۱

گزارشی که در پی خواهد آمد از شماری منبع فرعی و سه منبع اصلی گرفته شده است، که نخست به آنها اشاره می‌شود و بعد تا پایان سخنی از آنها به میان نخواهد آمد. منابع اصلی عبارتند از:
* صورت‌جلسهء بازجویی انجام شده توسط پلیس
* وکیل مدافع، دکتر هوبرت بلورنا۱.
* دادستان پتر هاخ۲، دوست هم‌مدرسه‌ای و هم‌دانشگاهی بلورنا که به گونه‌ای محرمانه «باید درک شود چرا» به صورت‌جلسهء بازجوییهای پلیس آن قسمت از اقدامات انجام گرفته توسط مأمورین و نتایج تحقیقات را که در صورت‌جلسهء رسمی درج نگردیده است، افزوده بود. «البته باید یادآوری شود که تنها برای استفادهء شخصی و نه رسمی» او این کار را انجام داد برای آنکه ناراحتی دوستش بلورنا که نمی‌توانست تمام قضایا را درک بکند، قلبش را جریحه‌دار کرده بود، هرچند که می‌گفت: « هنگامی که خوب فکر می‌کنم این قضیه بسیار هم منطقی است و غیر قابل توجیه


1. Hubert Blorna          2. Peter Hach




آبروی از دست رفته‌ء کاترینا بلوم (یا خشونت چگونه شکل می‌گیرد و به کجا می‌انجامد.)
نویسنده: هاینریش بُل
مترجم: حسن نقره‌چی
ناشر: نیلوفر
نوبت چاپ: سوم، ۱۳۹۲

شب اول

شب عجیبی بود؛ خواننده‌ی عزیز! شبی که ممکن است تنها در جوانی برایمان پیش بیاید: آسمان پرستاره و روشن بود؛ به قدری که با دیدنش از خود می‌پرسیدی: «ممکن است این همه آدم بدخلق و بوالهوس زیر این آسمان زندگی کنند؟»
بله خواننده‌ی عزیز، این پرسشی ست که می‌تواند تنها در ذهن یک جوان نقش ببندد؛ در ذهن یک انسان واقعاً جوان.
صحبت از آدم‌های کج خلق و بوالهوس که می‌شود، رفتار خوب خود را در تمام آن روز به خاطر می‌آورم.
از صبح غم عجیبی در دلم بود که آزارم می‌داد. تا به خود آمدم دیدم همه مرا به دست تنهایی سپرده و رفته‌اند. بد نیست بگویم منظورم از - همه - چه کسانی‌اند؟ گرچه هشت سالی از بودنم در سن پترزبورگ می‌گذرد اما در تمام این مدت نتوانسته‌ام هیچ دوست و هم‌صحبتی برای خود پیدا کنم. اما خب دوست و هم صحبت به چه دردم می‌خورد؟ تنهایی هم همه‌ی شهر را



شب‌های روشن
نویسنده: فئودور داستایوفسکی
مترجم: هانیه چوپانی
نوبت چاپ: دوم

وقت بیدارباش بود؛ مثل همیشه، ساعت پنج صبح، چکشی را بر باریکه‌ای از آهن که بیرون ساختمان فرماندهی اردوگاه آویزان بود، می‌کوبیدند. طنین پیاپی زنگ از ورای جام پنجره‌ها که دو بند انگشت یخ روی آنها را پوشانیده بود، به زحمت شنیده می‌شد و بی‌درنگ فرو می‌مرد. بیرون هوا سرد بود و نگهبان کوبیدن چکش را زیاد طول نداد.
صدا بند آمد. پشت پنجره‌ها هوا به سیاهی قیر بود، درست به همان سیاهی نیمه‌شب که شوخوف از خواب بیدار شده بود تا به آبریزگاه برود. اما حالا سه پرتو زردرنگ از دو چراغ حاشیهء اردوگاه و چراغ دیگری در داخل محوطه بر شیشهء پنجره‌ها می‌تابید.
نمی‌دانست چرا کسی برای باز کردن درِ خوابگاه نمی‌آید، و سر و صدای گماشته‌ها شنیده نمی‌شد که بشکه‌های پیشاب را روی تیرک می‌گذاشتند تا آن را بیرون ببرند.
شوخوف هیچ‌وقت بعد از بیدارباش نمی‌خوابید. درجا از جایش بلند می‌شد. با این کار، یک ساعت و نیمی تا پیش از حضور و غیاب صبحگاه می‌توانست آزاد بگردد، و برای آدمی که اردوگاه را می‌شناخت



یک روزِ ایوان دِنیسُوویچ
نویسنده: الکساندر سُولژِنیتْسین
مترجم: رضا فرخفال
ناشر: نشر کوچک
نوبت چاپ: اول، پاییز ۸۹



فصل اول


ما نقش قهرمان را بازی می‌کنیم چون ترسوییم؛ نقش قدیس را بازی می‌کنیم چون شریریم؛ نقش آدمکش را بازی می‌کنیم چون در کشتن همنوعان خود بی‌تابیم؛ و اصولاً از آن‌رو نقش بازی می‌کنیم که از لحظه‌ء تولد دروغگوییم.

ژان_پُل سارتر




۱

جاگوار گفت: «چهار.»
چهرهء آن‌ها در نور پریده‌رنگی که چراغ‌برق از پشت دو سه شیشه‌ء تمیز می‌انداخت آرام به نظر می‌رسید. برای هیچ‌کس، به جز پُرفیریو کابا، خطری در پیش نبود. طاس‌ها از غلتیدن باز ماندند. سه و یک. سفیدی آن‌ها بر کاشی‌های کثیف توی چشم می‌زد.
جاگوار دوباره گفت: «چهار. کی خوند؟»
کابا آهسته گفت: «من. من خوندم.»
«پس شروع کن. می‌دونی کدوم‌یکی رو می‌گم. دومی، طرف چپ.»
کابا سردش بود. مستراح بی‌پنجره، در انتهای آسایشگاه،



سال‌های سگی
نویسنده: ماریو بارگاس یوسا
مترجم: احمد گلشیری
ناشر: مؤسسه انتشارات نگاه
نوبت چاپ: نهم، ۱۳۹۶

بخش یکم


عمارتی پت‌وپهن و خاکستری رنگ، تنها دارای سی‌وچهار طبقه. بالای در اصلی، این کلمات: «کارخانه‌ء مرکزی تخم‌گیری و شرطی‌سازی لندن»۱ و روی یک سپر، شعار دولت جهانی: «اشتراک، یگانگی، ثبات».

اتاقی درندشت در طبقهء هم‌کف، رو به‌شمال قرار داشت. نور تند و باریکی که نسبت به‌تابستان آنسوی شیشه‌ها و گرمای گرمسیری خود اتاق سرد بود، از پنجره به‌درون خیره می‌شد، حریصانه به‌دنبال مانکن آراسته‌ای می‌گشت که هیأت بیجانِ مرغ پرکنده‌ای داشت امّا جز شیشه و نیکل و فروغ سرد ظروف لاچینی لابراتوار چیزی نمی‌یافت. انجماد به انجماد پاسخ می‌داد. شلوار کار کارگران سفید بود و دستکشهایی از لاستیک زردگون و مرده‌رنگ به دست داشتند. روشنایی منجمد و مرده بود و پرهیبی بیش نبود؛ تنها از لوله‌های زرد میکروسکوپها جسمی غنی و زنده وام می‌کرد که مثل کره در طول لوله‌های شفاف دراز کشیده بود، به صورت رگه‌های قشنگ، یکی بعد از دیگری، در ردیفی طویل، روی میزهای کار.

_________________________________

۱. Some pallid shape of academic goose-flesh ظاهراً کنایه از علائم مختصری از حیات مصنوعی است.



دنیای قشنگ نو
نویسنده: آلدوس هاکسلی
مترجم: سعید حمیدیان
نوبت چاپ: دهم، ۱۳۹۸
ناشر: نیلوفر

هفتم آوریل ۱۹۲۸

از لای نرده و لابلای گل‌های پیچاپیچ می‌توانستم زدن آنها را ببینم، داشتند به طرف جایی که پرچم قرار داشت می‌آمدند و من از کنار نرده راه می‌رفتم. لاستر۱ کنار درخت گل توی علف‌ها را می‌گشت. آنها پرچم را بیرون آوردند و داشتند می‌زدند. بعد پرچم را زیر سرجایش گذاشتند و به طرف میز رفتند و او زد و آن یکی زد. بعد دنبالش را گرفتند و من از کنار نرده راه رفتم. لاستر از کنار درخت گل آمد و ما به کنار نرده رفتیم و آنها ایستادند و ما ایستادیم و من از لای نرده نگاه کردم، و لاستر میان علف‌ها را می‌گشت.
«بگیر، توپ‌جمع‌کن۲» زد. آنها از چمنزار گذشتند و رفتند. من به نرده چسبیدم و رفتنشان را تماشا کردم.
لاستر گفت: «حالا نیگاش کن. خجالت نمی‌کشی، سی و سه سالته. بعد از اینکه من این‌همه را تا شهر رفتم که اون کیکو برات بخرم باز

___________________________

۱. Luster
۲. Caddie، این لغت که آن را توپ‌جمع‌کن ترجمه کرده‌ایم به معنی کسی است که در بازی گلف توپ‌ها را جمع می‌کند و از لحاظ تلفظ مانند Caddy است که در کتاب اسم دختر است و نویسنده از آوردن لفظ Caddie در اینجا قصد خاصی داشته است که در طی خواندن کتاب برای خواننده روشن خواهد شد. م.


خشم و هیاهو
نویسنده: ویلیام فاکنر
مترجم: بهمن شعله‌ور
ناشر: مؤسسه انتشارات نگاه
نوبت چاپ: چهارم، ۱۳۹۲

یونیس گُنده۱

۱
یونیس بیست‌وهفت ساله بود و صدوچهارده کیلو وزن داشت. کمتر از یک قرن پیش شاید یک نقاش او را به عنوان مدل استخدام می‌کرد و او می‌توانست از این راه زندگی خود را بگذراند. امّا برعکس مجبور شده بود ماه‌های متوالی و خسته کننده دنبال کار بگردد، که در طی این مدت بی‌شک درِ یخچال قدیمی‌اش را بیش از حد معمول گشوده بود.
اغلب تصور می‌شود که زندگی آدم‌های چاق مقابل تلویزیون سپری می‌شود. همچنین خواندن مداوم نشریات عاشقانه را به آنان نسبت می‌دهند. امّا یونیس هرگز آنها را ورق هم نمی‌زد. او به ندرت سیب‌زمینی سرخ شدهٔ معروف را می‌خورد و از آن هم کمتر با نگاهی خیره، به صفحهٔ کوچک نورانی چشم می‌دوخت.
دورانی که دنبال کار می‌گشت هیچ بقالی از ترس اینکه یواشکی هر چیزی را که جلوی دستش بود، بخورد، تمایل نداشت او‌ را استخدام کند. یونیس عاقبت در یک گل فروشی کار پیدا کرد. قطعاً هیچ‌کس نمی‌توانست او را در حال چیدن سرخس‌ها یا شمعدانی‌ها و یا مزه‌مزه کردن رُزهای زرد تصور کند. امّا یونیس اسم گل‌ها را به طور کامل می‌دانست و صورت تُپلش بازتاب معصومیتی بود. صاحب مغازه احساس کرده بود که حضور جثهٔ بزرگ او در آنجا یک امتیاز محسوب خواهد شد.

_______________________________
1. Eunice énormément



داستان کوتاه «یونیس گنده» نوشته‌ی آندرئا بلانکه
داستان اول از مجموعه داستان سفر به قلب ن امریکای لاتین (هجده داستان کوتاه از نویسندگان زنِ امریکای لاتین)
گردآوری: آگنس پوآریه
مترجم: کتایون شادمهر
ناشر: کتاب خورشید
نوبت چاپ: اول، بهار ۱۳۹۸

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Federal.dirs دپارتمان مسکن امین Eddie شهدای توپخانه نجف دکتر سلام | مجله پزشکي دکتر سلام پزشک فعال شیراز تخفیف Shane ChekhabarIRAN لوستر های لوکس و زیبا