فصل اول
ما در پنج مایلی پشت جبهه در حال استراحت هستیم. از دیروز به ما راحتباش دادهاند و حالا شکمهامان تا خرخره از گوشت گاو و لوبیا پخته پر است. حسابی سیر و مستیم. هرکس یک یقلاوی پرخوراک هم برای شام شب پس دست گذاشته. تازه اینها همه هیچ به هر کدام از ما دو جیره سوسیس و نان سربازی رسیده است که خودش آدم را حسابی روبهراه میکند. مدتها بود چنین بساطی به خودمان ندیده بودیم. آشپز موقرمز گروهان پشت سر هم به ما التماس میکند که بیشتر بخوریم. او به هرکس که از جلوش رد میشود با ملاقه اشاره میکند که «بیا جلو» و آنوقت مقداری خوراک توی ظرف او خالی میکند. با این حال مات و مبهوت مانده که چطور پاتیل را به موقع برای درست کردن قهوه خالی کند. «تادن» و «مولر» هر کدام یک لگن گیر آورده و تا میشد خوراک جا کردهاند و پس دست گذاشتهاند. تادن از روی شکمپرستی هول میزند و مولر از روی احتیاط. اما تادن این همه خوراک را چطور میخواهد توی شکمش جا دهد خودش یکجور چشمبندی است. چونکه او از لاغری دست عنکبوت را از پشت بسته و دندههایش مثل دندههای شنکش بیرون زده است.
۱
با خارجیها هرگز صحبت مکن
غروب یک روز گرم بهاری بود و دو مرد در پاتریارک پاندز۱ دیده می شدند.اولی چهل سالی داشت؛ لباس تابستانی خاکستریرنگی پوشیده بود، کوتاه قد بود و مو مشکی، پروار بود و کم مو. لبهء شاپوی نونوارش را به دست داشت و صورت دو تیغه کرده اش را عینکِ دسته شاخی تیره ای، با ابعاد غیرطبیعی، زینت می داد. دیگری مردی بود جوان، چهارشانه، با موهای فرفری قرمز و کلاه چهارخانه ای که تا پشت گردنش پایین آمده بود؛ بلوز پیچازی و شلوار سفید چروکیده و کفشهای کتانی مشکی پوشیده بود.
اولی کسی نبود جز میخائیل الکساندرویچ برلیوز (Mikhail Alexandrovich Berlioz) سردبیر یکی از مجلات وزین ادبی و رئیس کمیتهء مدیریت یکی از مهمترین محافل ادبی مسکو، که اختصاراً ماسولیت (MASSOLIT) نام داشت. جوان همراه او شاعری بود به نام ایوان نیکولاییچ پونیریف (Ivan Nikolayich Poniryov) که بیشتر با نام مستعار بزدومنی شناخته میشد.
وقتی دو نویسنده به سایهء درختان تازه سبز شدهء زیزفون رسیدند، به طرف دکهای چوبی پیچیدند که رنگهایی زنده و شاد داشت و بر آن علامتی آویزان بود. روی علامت نوشته بود: «آبجو، آبهای معدنی».
۱) Potriarch Ponds. «پاتریارک» به معنی پدرسالار و «پاندز» به معنی برکه و استخر و مرداب است. در ترجمهء فرانسه از کلماتی استفاده شده که معنای آن دقیقاً همان «مرداب پدرسالار» است._م.
مرشد و مارگریتا
نویسنده: میخائیل بولگاکف
مترجم: عباس میلانی
نوبت چاپ: شانزدهم، ۱۳۹۴
ناشر: نشر نو
بخش نخست
۱
مشغول درس بودیم که ناگهان مدیر دبیرستان داخل کلاس شد. در پشت او دانشجوی تازهای ملبس به لباس طبقهء متوسط به اتفاق یکی از شاگردان که میز بزرگی حمل میکرد مشاهده میشدند. دانشجویانی که چرت می زدند، بیدار شدند و همه از جای برخاستند چنانچه گفتی به هنگام کار غافلگیر شده اند.
مدیر به ما اشاره کرد بنشینیم و سپس به دبیر روی آورد و گفت:
_آقای روژه، این شاگرد را به شما میسپرم، در کلاس پنجم مشغول تحصیل خواهد شد و هرگاه کار و اخلاقش رضایتبخش باشد، مطابق سن خودش به دستهء بزرگتران خواهد پیوست.
دانشجوی تازه، پشت در، در گوشه ای ایستاده بود بهطوری که به زحمت مشاهده میشد. وی پسربچهای روستایی بود که در حدود پانزده سال داشت و از لحاظ قامت از همهء ما بلندتر بود. فرق سرش را به خط مستقیم مانند یک آوازه خوان دهاتی باز کرده بود، قیافه ای معقول ولی بسیار ناراحت داشت. با آنکه شانه های پهنی نداشت کُتِ کتانیِ سبز رنگش با تکمههای سیاه، آستینش را اندکی میفشرد. از خلال سرآستین های برگشته اش مچ های سرخش که هویدا بود در حال عادی است مشاهده می شد. شلوار زرد رنگش که بند شلوار بیش از اندازه آن را کشیده بود پاهایش را با جورابهای آبیرنگ زیاده از حد نشان می داد. کفش های زمخت مملو از میخی به پا داشت که معلوم بود به طور سرسری واکس خورده است.
مادام بواری
نویسنده: گوستاو فلوبر
مترجم: مشفق همدانی
ناشر: امیرکبیر
نوبت چاپ: چهارم(ویراست جدید)، ۱۳۹۵فصل اول
تقدیرگرایی عاشقانه
۱.
ما در زندگی عاشقانه مان بیش از هرچیز به دست تقدیر نیازمندیم. اگر آرزو کنیم یا باور داشته باشیم (برخلاف تمام قوانین عصر روشنگریمان) که روزی دست تقدیر ما را برابر مرد یا زنی قرار میدهد که خوابش را می دیده ایم، آیا مرتکب گناه شده ایم؟ آیا مستحق نیستیم، با گونه ای باور خرافی، آرزو کنیم سرانجام به موجودی بربخوریم که مرهم تمام رنجهای ملال آور ما باشد؟ هرچند ممکن است دعاهای ما هرگز مستجاب نشود، یا روابط درک نشدهء مشترک ما پایانی نداشته باشد، اگر آمدیم و عرش کبریایی بر ما دل سوزاند (و دعایمان مستجاب شد)، آیا واقعاً باید بپذیریم که این ملاقات با شاهزاده یا شاهزادهخانمی که بر ما ارزانی شده فقط برحسب تصادف بوده است؟ آیا نمیتوانیم برای یک بار هم که شده منطق را کنار بگذاریم و این (موهبت الهی) را بخشی اجتنابناپذیر از تقدیر عاشقانهمان بخوانیم؟
۲.
نیم روزی در اوایل ماه دسامبر، بدون هیچ تصوری از عشق و ماجراهای آن در
جستارهایی در باب عشق
نویسنده: آلن دو باتن
مترجم: گلی امامی
ناشر: نیلوفر
نوبت چاپ: دهم، تابستان ۱۳۹۷سلام. وقتتون بخیر. :)
یه سؤال داشتم ازتون. اگر راهنمایی بفرمایید خوشحال میشم.
همونطور که توی قسمت «دربارهی من» نوشتم، هدفم نوشتن صفحهی اول کتابها بوده؛ اینکه نویسنده تصمیم گرفته چطور کتابش رو شروع کنه.
حالا دارم فکر میکنم مجموعه داستانها چطور؟ مجموعه داستانها شامل قواعد و اهداف اولیهی این وبلاگ نمیشن؛ چرا که گاهی داستانهای مجموعهها از ناشرها یا مترجمهای مختلف، به شکل دلخواه انتخاب میشن و با ترتیب متفاوتی ارائه میشن، بنابراین نمیدونم این رو چطور حل کنم.
از طرفی یکی دیگه از اهدافم این بود که شاید کسی با خوندن صفحهی اول کتاب، بتونه برای انتخاب و خرید یا خوندنش، اون رو تا حدی ارزیابی کنه. و البته مجموعه داستانهای خوب کم نیستن و شاید حیف باشه که معرفی نشن.
حال چه کنم؟
اگر به نظر شما هم مناسب نبود و نشد، به روال گذشته ادامه میدم و مجموعه داستان از فهرست انتخابی فاکتور گرفته میشه.
پیشاپیش ممنونم. :)
دختران شیلیایی
تابستان بینظیری بود.پرز پرادو همراه با ارکستر دوازده نفریاش به لیما آمده بود تا آنها را در جشن کارناوال در منطقهی میافلورس و همچنین در تنیس لان رهبری کند، و قرار بود مسابقهی ملی مامبو۱ در جایگاه گاوبازی اجرا شود _ اگرچه کاردینال خوان گالبرتو گوارا اسقف شهر شرکت کنندگان را به طرد شدن از جامعهی مذهبی تهدید کرده بود. از این گذشته دوستانم در محلهی الگر در میافلورس که در خیابانهای دیگو فره، خوان فنینگ و کلون زندگی میکردند چنان با دارودستهی خیابان سان مارتن مسابقهی فوتبال، دوچرخه سواری، شنا یا زیبایی اندام میدادند که گویی در المپیک شرکت کردهاند، و البته ما همیشه برندهی بالاترین مدالها بودیم.
تابستان سال ۱۹۵۱ واقعاً خارقالعاده بود. کلودیکو لاناس برای اولین بار با دختری آشنا شده بود _ آن دختر مو سرخ محلهی سمینوئل _ و کلودیکو زشتی پاهای او را فراموش کرده، با غرور و سینهی پر باد در خیابانها قدم میزد. تیکو تیراوانت با ایلس به هم زد و با لوریتا دوست شد، ویکتور اوجدا با اینگه بههم زد و با ایلس دوست شد و خوان بارتو به اینگه نزدیک شد. این دگرگونیهای احساسی گروه ما را دچار سرگیجه کرده بود: عشقهای کوچک زودگذر به سرعت از میان میرفتند و در پی پارتیهای شنبه شبها
دختران شیلیایی
تابستان بینظیری بود.پرز پرادو همراه با ارکستر دوازده نفریاش به لیما آمده بود تا آنها را در جشن کارناوال در منطقهی میافلورس و همچنین در تنیس لان رهبری کند، و قرار بود مسابقهی ملی مامبو۱ در جایگاه گاوبازی اجرا شود _ اگرچه کاردینال خوان گالبرتو گوارا اسقف شهر شرکت کنندگان را به طرد شدن از جامعهی مذهبی تهدید کرده بود. از این گذشته دوستانم در محلهی الگر در میافلورس که در خیابانهای دیگو فره، خوان فنینگ و کلون زندگی میکردند چنان با دارودستهی خیابان سان مارتن مسابقهی فوتبال، دوچرخه سواری، شنا یا زیبایی اندام میدادند که گویی در المپیک شرکت کردهاند، و البته ما همیشه برندهی بالاترین مدالها بودیم.
تابستان سال ۱۹۵۱ واقعاً خارقالعاده بود. کلودیکو لاناس برای اولین بار با دختری آشنا شده بود _ آن دختر مو سرخ محلهی سمینوئل _ و کلودیکو زشتی پاهای او را فراموش کرده، با غرور و سینهی پر باد در خیابانها قدم میزد. تیکو تیراوانت با ایلس به هم زد و با لوریتا دوست شد، ویکتور اوجدا با اینگه بههم زد و با ایلس دوست شد و خوان بارتو به اینگه نزدیک شد. این دگرگونیهای احساسی گروه ما را دچار سرگیجه کرده بود: عشقهای کوچک زودگذر به سرعت از میان میرفتند و در پی پارتیهای شنبه شبها
سپرده به زمین
طاهر آوازش را در حمام تمام کرد و به صدای آب گوش داد. آب را نگاه کرد که از پوست آویزان بازوهای لاغرش با دانههای تند پایین میرفت. بوی صابون از موهایش میریخت. هوای مه شدهای دور سر پیرمرد میپیچید. آب طاهر را بغل کرده بود. وقتی که حوله را روی شانههایش انداخت احساس کرد کمی از پیری تنش به آن حوله بلند و سرخ چسبیده است و واریس پاهایش اصلاً درد نمیکند. صورتش را هم در حوله فرو برد و آنقدر کنار در حمام ایستاد تا بالاخره سردش شد. خودش را به آینه اتاق رساند و دید که بله، واقعاً پیر شده است.
در آینه، گوشهای از سفره صبحانه، کنار نیمرخ ملیحه بود. سماور با سر و صدا در اتاق و بیصدا در آینه میجوشید و با همینها، طاهر و تصویرش در آینه، هر دو با هم گرم میشدند.
ملیحه گفت: ببین پنجره باز نباشه، میچای ها!
جمعه، پشت پنجره بود. با همان شباهت باورنکردنیش به تمام جمعههای زمستان. یکی از سیمهای برق زیر سیاهی پرندهها، شکم کرده بود. پردهء اتاق ایستاده بود و بخاری هیزمی با صدای گنجشک میسوخت.
طاهر کنار سفره نشست و رادیو را روشن کرد (. با یازده درجه زیر صفر، سردترین نقطه کشور)، استکان چای را برداشت. ملیحه صورتش را به طرف پنجره برگرداند و گفت: «گوش کن، انگار بیرون خبری شده؟»
اتاق آنها، بالکنی رو به تنها خیابان سنگفرش دهکده داشت که صدای
داستان کوتاه «سپرده به زمین»، اولین داستان از مجموعهداستان «یوزپلنگانی که با من دویدهاند»
آدمها
مارتا زنی درشتاندام، پر شر و شور، پنجاه و دوساله، که ظاهراً کمتر میزند. تنومند است، اما گوشتالو نیست.
جورج شوهرش، چهل و شش ساله، لاغر اندام، مویش رو به خاکستری گذاشته
هانی دختری ریزنقش و بلوند، بیست و شش ساله، کمابیش زشت
نیک شوهرش، سیساله، بلوند، خوشاندام، خوشچهره
صحنه
اتاق نشیمنِ خانهای در محوطهء کالج کوچکی در نیوانگلند.
۱
آرزو به زانتیای سفید نگاه کرد که میخواست جلو لبنیاتفروشی پارک کند. زیر لب گفت «شرط میبندم گند بزنی، پسر جان.» و آرنج روی لبهی پنجره و دست رو فرمان منتظر ماند.
رانندهی ریشبزی رفت جلو، آمد عقب، رفت جلو، آمد عقب و از خیر جاپارک گذشت.
آرزو زد دنده عقب، دست گذاشت روی پشتیِ صندلی بغل و به پشتِ سر نگاه کرد. جوان ریشبزی داشت نگاه میکرد. مردی دم در لبنیاتی کیک و شیرکاکائو میخورد و نگاه میکرد. جیغ لاستیکها در آمد و رنو پارک شد.
مرد کیک و شیر به دست بلند گفت «بابا، دست فرمون.» و رو به رانندهی زانتیا داد زد «یاد بگیر، جوجه.»
پسر جوان شیشه را کشید پایین، گاز داد آمد رد شد و گفت «رنو توی قوطی کبریت هم پارک شده.»
آرزو پیاده شد. یک دستش کیف مستطیل سیاهی بود که دو سگکش
در فرودگاه لندن، بر نیمکتی هنوز خوابش نبرده بود که صداهایی شنید، دستی هم به شانهاش خورده بود. دو پاسبان بودند، بلند قد، یکی با تاکی واکی و آن یکی که، دست بر شانهاش گذاشته بود، پرسید: اینجا چرا خوابیدهای؟
_منتظر پرواز به برلنم.
_گذرنامه خواست. دادش. حالا دیگر ایستاده بود، گیج خواب. همان پرسید: تولد؟
سالش را گفت، ۱۳۲۶ که میشود ۱۹۴۸. روز و ماه تولد حتی به شمسی یادش نیامد. گفت: ما جشن تولد نداشتهایم که یادمان بماند. میبایست بگوید نسل ما، یا اصلاً من در فاصلهء دوبار جاکن شدن مادر به دنیا آمدهام و مادر یادش نبود که به عید آن سال چند ماه مانده بود که نان باز گران شده بود و پدر دنبال کار میگشت. آن یکی داشت به جایی خبر میداد که کیست، ایرانیش را شنید: ماه تولدش را حتی نمیداند.
پرسید: اینجا مگر خوابیدن قدغن است؟
این یکی، که دفترچهای به دست داشت و یادداشت میکرد، گفت: نه، اما معمول نیست.
چشم برهم گذاشت، گفت: خستهام، تا پرواز پنج ساعت وقت دارم.
بالاخره گذرنامهاش را دادند. اشاره کردند به راهروی که پنج ساعت بعد میبایست از آنجا برای پرواز برود: باید آنجا باشی.
۱
جادوگری با یک شیر
فصل اول
ما نقش قهرمان را بازی میکنیم چون ترسوییم؛ نقش قدیس را بازی میکنیم چون شریریم؛ نقش آدمکش را بازی میکنیم چون در کشتن همنوعان خود بیتابیم؛ و اصولاً از آنرو نقش بازی میکنیم که از لحظهء تولد دروغگوییم.
ژان_پُل سارتر
بخش یکم
عمارتی پتوپهن و خاکستری رنگ، تنها دارای سیوچهار طبقه. بالای در اصلی، این کلمات: «کارخانهء مرکزی تخمگیری و شرطیسازی لندن»۱ و روی یک سپر، شعار دولت جهانی: «اشتراک، یگانگی، ثبات».
اتاقی درندشت در طبقهء همکف، رو بهشمال قرار داشت. نور تند و باریکی که نسبت بهتابستان آنسوی شیشهها و گرمای گرمسیری خود اتاق سرد بود، از پنجره بهدرون خیره میشد، حریصانه بهدنبال مانکن آراستهای میگشت که هیأت بیجانِ مرغ پرکندهای داشت امّا جز شیشه و نیکل و فروغ سرد ظروف لاچینی لابراتوار چیزی نمییافت. انجماد به انجماد پاسخ میداد. شلوار کار کارگران سفید بود و دستکشهایی از لاستیک زردگون و مردهرنگ به دست داشتند. روشنایی منجمد و مرده بود و پرهیبی بیش نبود؛ تنها از لولههای زرد میکروسکوپها جسمی غنی و زنده وام میکرد که مثل کره در طول لولههای شفاف دراز کشیده بود، به صورت رگههای قشنگ، یکی بعد از دیگری، در ردیفی طویل، روی میزهای کار.
_________________________________
۱. Some pallid shape of academic goose-flesh ظاهراً کنایه از علائم مختصری از حیات مصنوعی است.
هفتم آوریل ۱۹۲۸
از لای نرده و لابلای گلهای پیچاپیچ میتوانستم زدن آنها را ببینم، داشتند به طرف جایی که پرچم قرار داشت میآمدند و من از کنار نرده راه میرفتم. لاستر۱ کنار درخت گل توی علفها را میگشت. آنها پرچم را بیرون آوردند و داشتند میزدند. بعد پرچم را زیر سرجایش گذاشتند و به طرف میز رفتند و او زد و آن یکی زد. بعد دنبالش را گرفتند و من از کنار نرده راه رفتم. لاستر از کنار درخت گل آمد و ما به کنار نرده رفتیم و آنها ایستادند و ما ایستادیم و من از لای نرده نگاه کردم، و لاستر میان علفها را میگشت.
«بگیر، توپجمعکن۲» زد. آنها از چمنزار گذشتند و رفتند. من به نرده چسبیدم و رفتنشان را تماشا کردم.
لاستر گفت: «حالا نیگاش کن. خجالت نمیکشی، سی و سه سالته. بعد از اینکه من اینهمه را تا شهر رفتم که اون کیکو برات بخرم باز
___________________________
درباره این سایت